یک داستان کوتاه زیبا

سید فخرالدین افضلی
چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۸۶، 11:4
این داستان کوتاه زیبا را یکی از دوستان برایم از سایتش ارسال کرده است.
پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد. ایستاده بود و خاموش، صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید. جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من! دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟ جواب داد: آری خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.
گرفته شده از کتاب " ما و شما "