یک پاراگراف

گاه نوشته های من

پروژه کارشناسی مرتع و آبخیزداری و یک شعر از بهبهانی

سید فخرالدین افضلی دوشنبه چهاردهم تیر ۱۳۸۹، 20:25
From projeh-89-abkhiz

امروز از پروژه چندین روزه دانشجویان کارشناسی مهندسی مرتع و آبخیزداری دانشگاه شیراز در نزدیکی شهر سپیدان استان فارس برگشتیم.  البته چند گروه دیگر که کارهای بیشتری داشتند ماندند و دارند هنوز کار می کنند. این سفر بسیار خوب، دارای راندمان کاری بسیار خوبی بود (در حد امکاناتی که به این سفر اختصاص داده شده بود) که در پایان دوره کارشناسی یک جمع بندی مناسب عملی را در اختیار مهندسین فارغ التحصیل خواهد داد. شاید در فرصتی مناسب و رفع خستگی ها مطالب مبسوطی به فراخور حال و البته از شیرینی ها و تلخی های این سفر علمی نوشتم اما در این مکان و این زمان به مناسبت یاد آوری خاطره خوبی که از جلسه مشاعره یک ربعی که پس از صرف شام دیشب در محل کمپ کمهر برگزار شد شعری را از خانم بهبهانی که خیلی زیباست می آورم. لازم به ذکر است که این شعر را آقای دکتر میر لوحی همین امروز برایم ایمیل کرده بود.

شعر  از لحاظ موضوعی ارتباطی به پروژه ندارد  ولی اگر شعر را زیبا دیدید، زببائی آن تقدیم به همه کسانی که برای این سفر نیت خیر داشتند و خسته شدند. خدا قوت 


زنی‌ را می شناسم من

سیمین بهبهانی


زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

 دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

 

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

 

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

 

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

 

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

 

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

 

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

 

 زنی با فقر می سازد

 زنی با اشک می خوابد

 زنی با حسرت و حیرت

 گناهش را نمی داند

 

زنی واریس پایش را

 زنی درد نهانش را

 ز مردم می کند مخفی

 که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

 

زنی را می شناسم من

 که شعرش بوی غم دارد

 ولی می خندد و گوید

 که دنیا پیچ و خم دارد

 

زنی را می شناسم من

 که هر شب کودکانش را

 به شعر و قصه می خواند

 اگر چه درد جانکاهی

 درون سینه اش دارد

 

زنی می ترسد از رفتن

 که او شمعی ست در خانه

 اگر بیرون رود از در

 چه تاریک است این خانه!

 

زنی شرمنده از کودک

 کنار سفره ی خالی

 که ای طفلم بخواب امشب

 بخواب آری

 و من تکرار خواهم کرد

 سرود لایی لالایی

 

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

 

زنی را می شناسم من

 که نای رفتنش رفته

 قدم هایش همه خسته

 دلش در زیر پاهایش

 زند فریاد که: بسه

 

زنی را می شناسم  من

 که با شیطان نفس خود

 هزاران بار جنگیده

 و چون فاتح شده آخر

 به بدنامی بد کاران

 تمسخر وار خندیده!

 

زنی آواز می خواند

 زنی خاموش می ماند

 زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

 

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

 

زنی در بستر مرگ است

 زنی نزدیکی مرگ است

 سراغش را که می گیرد؟

 نمی دانم، نمی دانم

 شبی در بستری کوچک

 زنی آهسته می میرد

 

زنی هم انتقامش را

 ز مردی هرزه می گیرد

...زنی را می شناسم من

Google


در اين سايت
در كل اينترنت
وبلاگ-کد جستجوی گوگل
بیوگرافی
محیط زیست، منابع طبیعی، خاک (دکتری تخصصی)، هیئت علمی دانشگاه شیراز
دارای مدرک مشاور حرفه ای کسب و کار(اقتصادی و سرمایه گذاری)،منتورینگ استارتاپ، دارای مدرک و سابقه اجرائی-تحقیقاتی و مربی پدافند غیر عامل،  HSE

مشاهده نحوه تماس و تازه های اینستاگرام، لینکداین و ... در لینک زیر:
https://zil.ink/drafzali.s.f
آخرین نوشته‌ها