گفتگو با خدا

متن اول: گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
خدا گفت:پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم:اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد،
وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری،که می خواهی از من بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران
کودکی را می خورند.
این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی می کنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش شان می شود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال
این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم...
به عنوان خالق انسان ها،می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد،
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،بلکه کسی است که
نیاز کمتری دارد
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم
ایجاد کنیم
ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاً دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت
ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
***
و یاد بگیرند که من این جا هستم
فرستنده: طاها
متن دوم: خاطرهء سحر گاهان
شنيدم سحرگاهان کسی می گريست در دل ِ کوهها گويی کسی دلتنگ بود زدوری ها
وديدم کودکی دردل ِ بيشه ها ميدويد
وبقچه ای پرز ِ نور باخود می بُرد
شا پرک،خندان،با او می رفت
وقناری،شاداب ترانه می خواند
حتماً آوایِ لطيفِ دوست مرا ربوده بود
دشت پر بود زشقايق های ِ سرخ ولاله های ِ واژگون
که با نسيم ِ صبح،می رقصيدند
جهان ِ خاک لرزان بود وزشتی گريزان
انسان،دلتنگ ِ بهار بود اما خود،نمی دانست
راستی
روحمان کجا گم گشت؟
دلمان زِ پاکی کِی جدا شُد؟
مهربانی را که دزديد؟ عشق راکِه به هوس فروخت؟
وگُل ِ ايمان کجا جا ماند وپژمرد؟
کاش پاک می کرديم چشم ِ دل را زِغبارها
کاش ميدويديم سوی ِ خورشيد ِ آسمانها
کاش می فهميديم
آدرس پست الکترونيکی فرستنده: negar_nasim@hotmail.com